babyها نوازش بلدند، بزرگ که می شوند، فراموش می کنند...
منگم. یک ساعتی هست که خوابم و یک ساعتی هست که هی بیدار می شوم و باز چشم هایم روی هم می افتد.
خودم را به پهلوی چپ کج میکنم و سعی می کنم گوش هایم را بیدار کنم تا از اطرافم خبری بگیرم. تا از صدای تلویزیون که روشن است و برنامه هایش بفهمم ساعت چند است. اما قبل اینکه تلاشی اتفاق بیافتد باز به خواب می روم.
سکوت و سنگینی خواب بیموقع و بدون رویا در من تاب می خورد که روی ساعد دست چپم که از مبل آویزان است، یک بوسهی آرام مینشیند.
بالاخره بعد از 2 ساعت پلکهایم از هم جدا میشود. ایستاده و با چشمهای پر از لبخند نگاهم می کند:
- سلام فرشته من!
با خجالت سلام میکند. منگ خواب و بیداری هستم هنوز.
- دستتو بوس کردم بیدار شدی.
به سینه می چسبانمش و دستهایش را محکم دور گردنم حلقه می کند.
- یادته کوچولو که بودی موهامو می کشیدی تا بیدار شم؟ بعد من عصبانی می شدم و سرت داد می زدم؟
- Baby که بودم؟
می خندم. از همان دو کلمه ای هم که بلد است، به جا و درست استفاده می کند.
- الان دستتو بوس کردم تا بیدار شی.
- بله. شما دیگه خانوم شدی.
- ببین دیگه پوشک هم نمی بندم.
...
بعد از اتفاق اخیر قفسه سینه ام درد می کند. انگار که تصادف کرده باشم. شاید هم با خاطراتم تصادف کرده ام! کنار خودم می نشانمش و فکر می کنم اینهمه حرف و کلمه و آموخته و ادعای روشنفکری کجای زندگی به دردم خورده؟ از کدامش درست و به جا استفاده کرده ام؟
...
من بچه ندارم. بچه ام مرده است. درخت شده است. پر از خرمالو..
من نمی توانم بچه ام را ببوسم یا در آغوش بگیرم.
...
درخت
شکل ناقصی از یک انسان کامل است. با برگ و سایه و ریشه و میوه.
...
چه بهتر؟!!!!
من پری کوچک غمگینی را میشناسم..